همسرم با صدای بلند گفت: تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.
ادامه داستان در ادامه مطلب :
سایت عاشقانه ستار...
ما را در سایت سایت عاشقانه ستار دنبال می کنید
برچسب : داستان دختر فداکار,داستان کوتاه دختر فداکار, نویسنده : wedep-swagpo بازدید : 165 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 18:28